حکایت هرمز و وزیران پدر از گلستان سعدی
بازدید : 1944
بازدید : 1944
حکایت هشت از باب اول
سیرت پادشاهان
هرمز را گفتند:
وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟
گفت:
خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارد،
ترسیدم از بیم گزند خویش ، آهنگ هلاک من کنند ، پس قول حکما را کار بستم که گفته اند:
از آن که از تو ترسد ، بترس ای حکیم!
وگر با چون او صد بر آیی به جنگ
از آن ، مار بر پای راعی زند
که ترسد سرش را بکوبد به سنگ
نبینی که چون گریه عاجز شود
برآرد به چنگال ، چشم پلنگ